هوا بدجورى توفانى بود ، پسر و دختر کوچولو حسابى مچاله شده بودند. هردو لباس هاى کهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى لرزیدند.درِ خانه را به صدا در آوردند بعد از باز کردن در ، پسرک پرسید:«ببخشین خانم! شما کاغذ باطله دارین ؟»
هوا بدجورى توفانى بود ، پسر و دختر کوچولو حسابى مچاله شده بودند. هردو لباس هاى کهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى لرزیدند.درِ خانه را به صدا در آوردند بعد از باز کردن در ، پسرک پرسید:«ببخشین خانم! شما کاغذ باطله دارین ؟»